دیگر زیبایی نداشتم دیگر سر هم نداشتم من فقط یک تکه چوب بودم که در زمین فرو رفته همه ی همسایگانم هم همین طور انسان ها فقط همین را می دانند و فقط همین را می فهمند ،بریدن و بازهم بریدن دیگر سری برای درختان نمانده بود تا امروز صبح ،داشتم به سایه که همسایه ام بر روی زمین انداخته بود دقت می کردم که دو کودک آمدند اولش فکر کردم میخواهند باز روی ما بشیند اما اینکار را نکردند یکی از آن ها مداد را به آن یکی داد و شروع به کشیدن کردن اول تعجب کرد بعد فهمیدم که دارند برایم سر می گشند کم کم گنجشکان ها هم آمدند روی سرم نشستند نگاهم به ادم ها تغییر کرد انسان ها تا زمانی که کودک هستند پاک و ساده و خوب هستند اما درباره بزرگ تر ها این فکر را ندارم