دیگر زیبایی نداشتم دیگر سر هم نداشتم من فقط یک تکه چوب بودم که در زمین فرو رفته همه ی همسایگانم هم همین طور انسان ها فقط همین را می دانند و فقط همین را می فهمند ،بریدن و بازهم بریدن دیگر سری برای درختان نمانده بود تا امروز صبح ،داشتم به ...
همه از شنیدن نام عبّاس آقا یک جوری می شدند. درست است که «یک جوری» را می توان هزار جور تفسیر کرد امّا شما بیشترش را بگذارید به حساب ترس! من که یک نوجوان ترکه ای لاغراندام خجالتی بودم به کنار، حتّی آدم بزرگ ها هم از او حساب می بردند. عبّاس آقا شاطر محلّه ی ما بود. خوش عطرترین و باکیفیّت ترین نان سنگک محلّه را می داد ...