1. خانه
  2. پرگاس دریچه
  3. دریچه 16296

محمد نوری

mncello.ir
پایه تحصیلی: هشتم متوسطه

103280   امتیاز

39 بازدید

نمایش دریچه

2 سال پیش

همه از شنیدن نام عبّاس آقا یک جوری می شدند. درست است که «یک جوری» را می توان هزار جور تفسیر کرد امّا شما بیشترش را بگذارید به حساب ترس!
من که یک نوجوان ترکه ای لاغراندام خجالتی بودم به کنار، حتّی آدم بزرگ ها هم از او حساب می بردند.
عبّاس آقا شاطر محلّه ی ما بود. خوش عطرترین و باکیفیّت ترین نان سنگک محلّه را می داد دست آدم. خداوپیغمبر شناس بود و زحمت کش. نان را با دل و جان می پخت و برایش واقعاً وقت می گذاشت. اهل جوش شیرین زدن و از سر باز کردن نبود. شاید همین خصوصیّاتش باعث شده بود با وجود آن همه نانوایی آزادپز خلوت، باز هم آدم وقت ارزشمندش را بگذارد و برود نیم ساعتی صف بایستد و با آن سنگک دو آتشه ی عبّاس آقا شاطر به خانه برگردد.
آن جور که بابا می گفت، شاید ٣٠ سال یا حتّی بیشتر از آن، عبّاس آقا شاطر محلّه است و تقریباً همه ی اهالی قدیمی به خوبی می شناسندش.
عبّاس آقا ابهّت خاصی داشت. البتّه ترکیب سبیل های کلفت و بلندش با ابروهای پهن و پرپشتش در القای بداخلاقی اش بی تأثیر نبودند.
من همیشه از رفتن به در نانوایی اش گریزان بودم. از بچّگی ترس عجیبی از عبّاس آقا شاطر داشتم.بچّه تر که بودم، گاهی فکر می کردم اگر کار بدی بکنم مرا می اندازد داخل تنور سرخ و گرگرفته اش، کبابم می کند! داغ می گذارد روی دستم! همین تصوّرات خام کودکانه از عبّاس آقا برایم غول مخوفی ساخته بود تا اینکه آن اتفاق عجیب افتاد!
غروب یکی از روزهای عادی اواسط هفته بود. داشتم مسیر خیابان امام رضا(ع) را قدم می زدم که به سرم زد بروم و خودم را به یک کتاب شعر مهمان کنم.
داخل کتاب فروشی سرد و دلچسب بود و قفسه ی کتاب های شعر مملو از کتاب های خوش آب و رنگ بود. ناگهان آن میان، اسم کتابی توجّهم را جلب کرد!
چی!؟ «عاشقانه های شاطر عبّاس»!
هم خنده ام گرفته بود هم تعجّب کرده بودم. با اینکه یک درصد احتمال نمی دادم این شاطر عبّاس همان شاطر معروف محلّه ی ماست، کتاب را برای خنده اش هم شده خریدم و بردم خانه.توی راه غزلیّاتش را نگاهی انداختم. انصافاً شعرهایی قوی داشت ولی کاش اسم بهتری برای کتابش انتخاب می کرد. شب، قبل از شام، با پوزخندی مضحک کتاب را گذاشتم روی میز، جلو بابا. بابا تا چشمش به کتاب افتاد، آن را قاپید و گفت: «آخ! پیداش کردی؟! دمت گرم پسر! چقدر دنبالش بودم!»
تعجّبم را که دید، ادامه داد: «بله! پس چی فکر کردی؟! یک عمر نان از دست یک شاعر گرفتیم و به دهانت دادیم که حالا این طوری بر و بار دادی و بزرگ شدی!»
گفتم: «بابا! جان من نگو که شاطر عبّاس شاعر است!»
بابا گفت: «اتّفاقاً غزل سرای معروفی هم هست. واقعاً نمی دانستی؟»
بعد هم داستان زندگی اش را تعریف کرد که چقدر پر فراز و نشیب بوده و عبّاس آقا چطور از بچّگی با تنهایی و یتیمی بزرگ شده و در جوانی همسر محبوب و فرزند نوزادش را توی زلزله از دست داده و هزار بار توی زندگی زمین خورده و دوباره دست سر زانوهایش گرفته و «یاعلی» گفته و بلند شده تا حالا تبدیل شده است به این آقای شاعری که می بینیم.
از خودم خجالت کشیده بودم، از تخیّلات ترسناک و زشتی که همیشه درموردش داشتم. اشعار کتاب را تا وقتی که بخوابم چند بار دیگر خواندم.
حالا می فهمم چرا از دل آن تنور سوخته شمیم خوش نان های پربرکت به مشام اهل محل می رسد.
محمد نوری

حالا کی می دونه این آقای شاطر ما کیه

2 بار پسند شده

ارسال دیدگاه


محمد نوری
هشتم متوسطه
2 سال پیش

نقاشی من اگر دوست داشتید ...

3
محمد نوری
هشتم متوسطه
2 سال پیش

دیگر زیبایی نداشتم دیگر سر هم نداشتم من فقط یک تکه چوب بودم که در زمین فرو رفته همه ی همسایگانم هم همین طور انسان ها فقط همین را می دانند و فقط همین را می فهمند ،بریدن و بازهم بریدن دیگر سری برای درختان نمانده بود تا امروز صبح ،داشتم به ...

2
محمد نوری
هشتم متوسطه
2 سال پیش

طراحی من با برنامه ی ...

2
محمد نوری
هشتم متوسطه
2 سال پیش

با فتوشاپ می شه کار ...

2